رؤیای شبانه من

دلم کار دست است،خودم بافتمش! تارش را از سکوت، پودش را از تنهایی، همین است که خریدارندارد....

این روزها حال بچه ای را دارم که

هیچکس او را در کوچه بازی نمیدهد...!!!! 

نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 11:40 توسط فرزانه| |

 خدا جوون ! من به درک !!!

بذار خوشبخت باشه ، بزار روزاش رنگی بشن ، بزار لبش خندون بشه

تو که میدونی وقتی میخنده چقد خوشگل میشه

بخندونش...

غصه هاشو ازش بگیر...

بزار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه !

  بزار شب که میخوابه شکرت کنه بخاطره خوشبختیاش !!

  هر وقت دلش گرفت بغلش کن ، چیزی از خدا بودنت کم نمیشه !

  کاری کن تا خیلیا حسرت زندگیش رو بخورن !

  هر کی و که دوست داره بهش بده !

  یادت باشه که طرف" آدم خوبی" باشه !

  اذیتش نکنه از"گل" کمتر بهش نگه !

 این یکی و حتما" یادت" باشه..

 

اینقد باهاش خوب باش که هیچ وقت بهت شک نکنه !

تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی !

کسی رو بهش بده که حتما" رسم عاشقی" رو بلد باشه..

خدا جوونم دیگه سفارش نمیکنم ..جون تو و جون اون..!!

آخه اون تمام "زندگی منه"..

من "دوست داشتن" و" دلتنگی" رو با اون یاد گرفتم..

پس مواظبش باش !!!

 

نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 11:13 توسط فرزانه| |

 

خدایااا دارم نابود میشم..نجاتم بده از این وضعیت!!!

نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت 23:5 توسط فرزانه| |

 

.
از پیشم میری
اون بیرون انگار هنوز بارونه
اشکامم دیدی ولی انگار دوریم برات اسونه …
.
.
امشبم بارونه اسمونم انگار شده دیوونه
تو روزات ارومه اینجا یکی داغونه
بگو هنوز یادته درم گوشم اهسته
گفتی با من میمونی واسه همیشه یادته
ولی رفتی بی وفا واسه تو فرقی نداشت
که چی میاد سرم بعد از این
خیلی بی تو سخت میگذره این شبا
اسمونا ابری اند 
چیزی نمونده که بادبونا زخمی شن
بریدم دیگه مثل ناخدا که یه قدمیش کوه یخ دیده
همه چی تموم شد دلم تنگه 
بدون تو زمستونا چقدر سرده 
مگه میشه این روزا یادت بره تو
مگه میشه عاشق بازم عاشق بشه خوب
من نمیفهمم چرا باید بگی بر نمیگردم
از پیشم میری …
کاش میشد ببینم این خواب بوده
از پیشم رفت فهمیدم دوریم براش اسونه
امشبم بارونه اسمونم انگار شده دیوونه
تو روزات ارومه اینجا یکی داغونه
بگو هنوز یادته درم گوشم اهسته
گفتی با من میمونی واسه همیشه یادته
ولی رفتی بی وفا واسه تو فرقی نداشت
که چی میاد سرم بعد از این
خیلی بی تو سخت میگذره این شبا
جدا شدش از من 
بعد رفتنش کجا رو بگردم
چقدر بشینم ؟ چقدر نخوابم ؟
تازه میفهمم چقدر خرابم
اتیش زد رفت
تو بهار یهو پاییز برگشت
کاش انقدر زود نمیرفت
ای کاش قلبم رو خورد نمیکرد
اخه بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمیشن
بگو هنوز یادته درم گوشم اهسته
گفتی با من میمونی واسه همیشه یادته
ولی رفتی بی وفا واسه تو فرقی نداشت
که چی میاد سرم بعد از این
خیلی بی تو سخت میگذره این شبا...!!!  
نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت 12:10 توسط فرزانه| |

 

دلم شکسته ، دلم را نمی خری آقا!؟
مرا به صحن بهشتت نمی بری آقا!؟

اگر چه غرق گناهم ولی خبر دارم
تو آبروی کسی را نمی بری آقا

چقدر خوبی و دل رحم و مهربان ، عاشق
و در دقایق عمرم شناوری آقا

همیشه از حرمت بوی مهر می آید
شبیه باغ پر از گل معطری آقا

تمام دفتر شعرم فدای چشمانت
که از تمام غزلهام بهتری آقا

ولی بدون تو این شعر ها چه دلتنگند
بدون نام تو اصلا چه دفتری آقا

در اوج بی کسی ام در خیال من هستی
تویی که یارترین یارو یاوری آقا
نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1393برچسب:,ساعت 22:30 توسط فرزانه| |

 

 

آره خداااا جونم انقد خستم انقد تنهااا...

که دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه دادن ندارم!!!

نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:19 توسط فرزانه| |

یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه

بدی هاش یادت میره

نامردیش یادت میره

بی محبتی و رفتار سرد و تلخش یادت میره

 وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره

فقظ میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه!!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,ساعت 12:37 توسط فرزانه| |

 میخواهی بروی؟؟

بهانه میخواهی؟

بگذار بهانه دستت دهم...

برو و هر که پرسید چرا بگو :

فریاد میزد.. همه جافریاد میزند مرا میخواهد

بگو درگیر بود.. همیشه درگیر افسون نگاهم بود

بگو دروغ میگفت.. میگفت هیچ وقت ناراحتم نکردی

بگو او نخواست... نخواست کسی را جز من در دلش راه دهد

این همه بهانه برایت اوردم

حال اگر میخواهی بروی برو بسلامت.

نوشته شده در پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:,ساعت 13:18 توسط فرزانه| |

 دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ

چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی

کسی که باعث گریه ات می شود پاک کن

دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن

بیاموزاین تو هستی که باید ناز کنی

دخترکم تو زیبا ترینی

همیشه با این باور زندگی کن

خودت را فراموش نکن

شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد

اما به یاد داشته باش 

کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند

دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست

اشتباه که کردی برخیز

اشکالی ندارد

بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند

خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی

کسی که ذره ای شعور داشته باشدخاص بودنت را درمی یابد

زمستان ، زیاد میشنوی هوا دو نفره است 

به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد

دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش

برای پدرت تو ملکه ای

گریه کرده ای؟

رنج کشیده ای؟

سرت کلاه رفته است؟

اذیتت کرده اند؟

عیبی ندارد ، نگذار تکرار شود.

گاهی تکرار یک درد دردناکتراست

احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن

از تمام مردهایی که میبینیومتلک نثارت میکنند

از تمام مردان این شهر ممنون باش

ممنون باش که هر روز لطافت تو را ظرافت تو را زیبایت را یاد اور میشود

تو قدرتمند ی که با تمام ضعیف بودنت در برابرت ناتوانند

آری ناتوانند

دخترکم تو باارزش ترین موجود زمین هستی

هیچ گاه فراموش نکن...

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:,ساعت 12:27 توسط فرزانه| |

دقايقي در زندگي هست

که دلت براي کسي آنقدر تنگ مي شود

که مي خواهي او را

از روياهايت بيرون بکشي و

در دنياي واقعي بغلش کني

و تو آغوشش اشک بریزی

 

 

 

نوشته شده در شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 22:35 توسط فرزانه| |

آدمـــا نمیـــدونن بعضـــــــی وقتهــــا   

خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :

" نــــذار برمـ "

یعنی بــرمـ گــــردون

سفــــت بغلمـ کـــن

ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــه ات و

بگــــــو :


بیخــــــود کــردی میگی خداحافـــــظ

مگـــــه میـــذارمـ بــــری؟!!

مــــــگه الکیــــــــه ؟

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته شده در شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 22:27 توسط فرزانه| |

 شنيدنِ 

(هر جور راحتي!)

ميتونه از سيلي دردناكتر باشه!!
نوشته شده در دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:,ساعت 17:24 توسط فرزانه| |

 

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:,ساعت 12:33 توسط فرزانه| |

تنهایی... 

 

تنها ترین تنها منم تواینسکوت بی نفس

همدم تنهایی من خاطره هام بوده وبس

دلم میخوادکه تاابد کسی سراغ من نیاد وبس

دیگه نمیخوام هیچ کسو هیچ کسی منو بخواد

میخوام که توی تنهایی خاطره هامو بوکنم

میخوام با دردای دلم دنیا روزیر ورو کنم

گریه دیگه بسه برام چشام دیگه نا نداره

چیکارکنم زندگی بی تو معنانداره!!

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:,ساعت 12:26 توسط فرزانه| |

 هر چی بود گذشت

 

دلم را شکستی 

وگفتی

 هرچی بود گذشت

به گریه گفتمت آری ولی چه زود گذشت

بهار بود وعشق بود وتو بودی

ولی بهار نیست وعشق مرد وتو رفتی و...

هر چی بود گذشت

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:,ساعت 12:20 توسط فرزانه| |

 تاوان

 

یک روزی هست که خدا چرتکه دستش میگیرد و

حساب کتاب میکند

وآن روز توباید تاوان انچه بامن کردی رابدهی

فقط نمیدانم تاوان دادن ان موقع تو

به چه درد من میخورد؟؟؟

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:,ساعت 12:15 توسط فرزانه| |

 این خط __واین نشان*

که دلت برای هیچکس به اندازه من تنگ نخواهدشد

برای نگاه کردنمبوسیدنم خندیدنم

برای تمام لحظه هایی که کنارم داشتی

روزی که نیستم

دلت برای همه اینها تنگ خواهدشد

شک نکن!!!!

نوشته شده در سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:,ساعت 11:55 توسط فرزانه| |

خیلی سخته نگه داشتن بغض پشت تلفن...!!!

مخصوصاً وقتی که میخواهی نفهمه هی قورتش میدی هی . . .

اما آخرهم چیکه چیکه اشکات گونه ها تو خیس میکنه

اون موقع ست که یهو تلفنُ قطع میکنی بعدشم میگی خودش قطع شد

به خدا خیلی درد داره . . .

 

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:32 توسط فرزانه| |

 

 

 

 

موضوع انشاء:

 

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

 

به نام خدا...

با او...

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:24 توسط فرزانه| |

 

 

[פֿـیـآبـآنے] بـِבפטּرَهگـُـذَر...

نیمڪَتـ هـآے פֿــآلے...

تـآڪسے هـآے بـِבפּטּ سَـرنِشیـטּ...

فِنجــانےפֿـآلے اَز قَهــפּه...

سیگــارےפֿـامــפּشـ...

✘[مَــטּ] نیـز تَنهــآیَمـ...!✘ 

 

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:18 توسط فرزانه| |

 

دلم سخت گرفته و تنهاست

به اندازه ی اسم روی یک گور

و در اضطراب است

مانند یک فنجان

در دست دخترکی سر به هوا

کاش موجی نداشت این درون

و آرامی بود برایش

...

خواسته ی  بزرگیست؟

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:14 توسط فرزانه| |

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:12 توسط فرزانه| |

خـ ـدایـ ـا التمــ ــاست مـ ـیـ کنــ ـمـ
همـ ــهـ دنیـ ــایــ ـت ارزانــ ـیِـ دیگــ ـرانـ !
ولــ ــی …
آنــکــ ــهـ دنـیــ ــایِـ منـ اسـ ـت

مـ ـالِ دیـگـ ــریـ نبـ ـاشـ ـد

خـ ـدایـ ـا ؟

کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .

مــی خــواهـــمـــ در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !

ایـن یـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــی او دوامــ نــمی آورمــ . . .

حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!

 

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:52 توسط فرزانه| |

درکودکی درکدام بازی راهت ندادند......!!

که امروز دیوانه وارتشنه بازی با آم هایی...؟؟!!!!!

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:14 توسط فرزانه| |

دخترکه باشی

بهانه نیست

حقیقتی است

کسی نمیتوانددرکش کند

بایددخترباشی تابفهمی چ میگویم

دخترباشی تادراین شهرگرگ زندگی کنی

همان جایی که توراباهرنگاهی تعریف میکنند

اگرمرام بگذاری مرامت رانفع میدانند

اگرخوبی کنی

لبخندبزنی

شادی کنی

توراناپاک میدانند

اینجاجایی است که همه چیزت رامیشمارند

پس دخترباش

خودت باش

بگذارگرگ های شهرهر چه میخواهندبگویند

بدنیا آمده اندتا زوزه بکشند


 

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:3 توسط فرزانه| |

من یک "دخترم"

میبینم ...میفهمم...

اماسکوت میکنم تاتونفهمی...

حواسم به تمام جزییات این دنیاهست

تمام وکمال. ..بدون هیچ سانسوری...

من یک "دخترم"

دلم که بشکند

دیگربندنمیخورد...!

امابه رویت نمیاورم که زخمش ناعلاج است...

ناعلاج است و...شایدهمیشگی...

من یک" دخترم"

وگاه میان این همه انسان نرمال

کم میاورم ازماندن...خسته میشوم...

میبرم...!

من یک" دخترم"

صافم..

سادم..

این دختربودن رادوست دارم..

 

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:49 توسط فرزانه| |

دیر که جواب میدهی نگران می شوم ...! 

می گویند نگرانی ، عشق نیست ! 

چند روز که صدای خنده هایت را نمی شنوم دلتنگ می شوم ...!

می گویند دلتنگی ، عشق نیست ! 

به بودنت،به عاشقانه هایت عادت کرده ام ...!

می گویند عادت عشق نیست ! 

و من هنوز حیرانم از این همه که درگیرم با تو ...

که می گویند عشق نیست !

 

تو بگو عشق هست ؟ !

یا عشق نیست ؟ !

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:31 توسط فرزانه| |

 

کسی هسـتـ آغـوششـ را...
شانــه هایشـ را...
به من قرضـ بدهـد...!
تا یکـ دل سیر گریهـ کنمـ؟!
بدونـ هیچـ حرف و سوالــ و جوابــ و دلداریـ و نصیحتــــــی...

 

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:29 توسط فرزانه| |

 من بارها شماره ات رامیگیرم!

 

و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند

 

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است

 

من برایش از  تو میگویم !

 

 اما او سر حرفش میماند...

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:26 توسط فرزانه| |

احساس میکنم
دستانم دیگر به قدر کافی جوان نیستند
نشان به آن نشان
که روز های خوب
آرام آرام
از کف دستانم سُر میخورند
و پرت می شوند به زمان های ماضی
احساس میکنم کمی از زندگی را کم آورده ام
مثلا از ازل تا آغاز را !
حالا هی تلقین کنم به خودم ماه و ستاره وآسمان و بهار را
روزی عاقبت همه چیز، پاییز خواهد شد
نه ؟ . . .
من وحشت دارم . . .
من که نمیخواستم بهار ، همیشه باشد
فقط میخواستم
گل سرخی که از دخترک سر چهار راه میخرم
تاآخر پاییز همان قدر قرمز بماند
فقط میخواستم دستانم به قدری جوان باشند
که حتی اگر پیر شدم
بوی روزهای خوب را لابلای روزهایم پخش کنند
همین
من . . . فعلا . . . میترسم . . .

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 12:53 توسط فرزانه| |

Design By : nightSelect.com